loading...

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

مهمان باجناق بودیم. ما را برد به یکی از روستاهای شمالی شهرشان، موقع ورود به انگورستان بر حسب اتفاق، آقای مهدی نصیری هم با دوستانش اونجا بود. به دلیل آشنایی و صم...

بازدید : 7
پنجشنبه 20 فروردين 1404 زمان : 23:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

مهمان باجناق بودیم. ما را برد به یکی از روستاهای شمالی شهرشان، موقع ورود به انگورستان بر حسب اتفاق، آقای مهدی نصیریهم با دوستانش اونجا بود.

به دلیل آشنایی و صمیمیت قبلی، رسم ادب به جا آوردم و صدالبته ایشان هم ابراز لطف و اشتیاق کرد.

لازم بود همدیگر را ببینیم. اما چون موقع نماز بود و ماهم تازه از راه رسیده بودیم. گفتم که بعد از نماز خدمتشون برسم...

...با کمی‌فاصله از همراهان، دونفری روی پله مشغول گپ و گفت شدیم.

در حین گفت‌وگو یکی از دوستان ایشان آمد که از ما عکس بگیرد. بهش گفتم عکس من با آقامهدی به نفع ایشان نیست. اما اگر دوست داری بگیر. متوجه نشدم که عکس گرفت یا نه؟

در 30 دقیقه زمان حرف‌هایی بین ما رد و بدل شد. ولی نتیجه‌اش این بود:

هیچ و هیچ ...

برای خودش یه جورایی حس خاقان‌ یا خسرو صاحبقران را داشت. اما در کلام و نگاهش انبوهی از تنهایی و پریشانی موج می‌زد.

خوب‌تر که نگاهش کردم دیدم داغون‌تر از آن است که فکر می‌کردم.

خلاصه خیلی دلم برایش سوخت...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 23
  • بازدید کننده دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 126
  • بازدید سال : 718
  • بازدید کلی : 754
  • کدهای اختصاصی